اپیزود اول // نمازخانه
اولین بلاگر ناآشنایی که دیدم داخل نمازخانه سازمان ملی جوانان قم بود. ساکش را زیر سر گذاشته بود و با موبایلش بازی میکرد. لاغر، عینکی و با محاسن سیاهِ بلندِ مرتب. با لهجه اصفهانی سلام داد و آغازی شد بر دوستیمان.
پسر شلوغ، پرگفتمان و البته شوخ طبع و باادبِ اردوی از پلاک تا بلاگ (بازدید از مناطق عملیاتی جنوب).
آقا پویا ... پرتو خان زبل و دوستان ...
++
داخل نمازخانه دیدم همه بی کار هستن، به ذهنم رسید نشریه کوچه های آسمان، مسیر دوم و سوم را همین جا با کمک دوستان آقایان پرتو، وصلت، قافله شهداء، میرغنی، مجاهد، حامدآقا، فاتح، نیکخواه مرتب و منگنه کردیم. دستشون درد نکنه کارمون چهار پنج ساعتی جلو افتاد.
نماز مغرب/ نمازخانه دو ونیم در چهار متر/ قبله هم مایل به راست/ جا محدودتر شد، بعضی بیرون نمازخانه داخل سالن و راهرو نماز خواندن ... قبول باشه.
اپیزود دوم // پس حرکت میکنیم
ساعت از هفت گذشته بود، اتوبوسها با چهار ساعت تاخیر از تهران رسیدن. واحد فرهنگی شروع به کار کرد ... آقای فاتح نوشته های اطراف اتوبوس را چسباند. آرامش و اطمینان ایشان واقعاً مثال زدنی بود. ایشان قبل از اینکه به مرحله عملیاتی این کار برسد، رویش خیلی خوب فکر کرده بود و مکانیزمش را تعریف کرد ... ازایشان تشکر می کنم.
کتب و نشریات و لوح های فشرده تهیه شده را از اتوبوس مخصوص خانمها به اتوبوس دیگری منتقل کردیم ... انتقال حدود 1000 قلم کالای فرهنگی در مدت زمان یک ربع بسیار عالی بود. شکر خدا را.
دوستان واحد اجرایی مشغول پذیرایی از میهمانان تازه رسیده بودن ... چای می دادن.
نزدیک ساعت نه شب بود که حرکت کردیم. باران می آمد. بچه ها خسته بودن، محیط اتوبوس شاد نبود. ناآشنایی وبلاگ نویسها نسبتبههم موج میزد. تصمیم گرفتم خود را معرفی کنم تا جو را عوض کنم. سید پویان مرا معرفی کرد. یه مقدار صحبت کردم. سخنران خوبی نیستم.
اپیزود سوم // بی خیال، خدا با ماس
خودم نمیتوانستم و نمیرسیدم کسی از واحد فرهنگی هم مسئولیت چاپ خبرنامه اردو را قبول نکرد. فاتح به اتوبوس متاهلین رفت. چرا نمی دانم ... غلامعلی پیش سید بود و برای کارهای فرهنگی نیازش داشتم. حامدآقا اینقدر خسته بود که احساس کردم مزاحم ایشان می شوم ... به ناچار بی خیال شدم.
آقای پرتو حرف میزد ولی من گوشم بنگ بود و نمی شنید. "شرمنده دادا خیلی خسته بودم". ساعت از یک و نیم گذشته بود که خوابیدم.
++
آسمان گرگ و میش است - و وقت نماز - آب و هوای لرستان و آب سرد - وضو و نماز لذت بخش - از چاپ نکردن خبرنامه ناراحت بودم- نماز که تمام شد گفتم "بی خیال، خدا با ماس"
نوشته شده توسط : zealous