سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یاران ره عشق منزل ندارد! - Every religion has a koid of monasticim and the monasticim of th

یاران ره عشق منزل ندارد!

چهارشنبه 85 بهمن 11 ساعت 8:6 صبح
عشقی که گونه‌های تر صورتت را نوازش کند. عشقی که بغض گلویت را باز کند و قلب سیاه و پر از دردت را به تپش وا دارد! در راه عشق سفری رفتم و آن را در آغوش گرفتم، با او عشق بازی هم کردم،لمسش کردم،بر لبم احساسش کردم،با غبار غمش مژه‌هایم را تازه کردم،با چشمانم مزه مزه‌اش کردم.با قلبم به ضیافتش رفتم و بر مزار شقایقش بوسه زدم.
از ته دل مویه کردم،زار زدم و برای مظلومیتش ضجه سر دادم. تن را در کنارش یله کردم تا شاید دمی بیاسایم.
در آغوشش گرفتم.نمی‌دانستم چه می‌خواهم؟! جز این چه می‌توانستم،رسمش همین است! سالها برای دیدارش، در فراقش گریستم، دم بر نیاوردم! اما سرانجام وصال حاصل شد.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل همه در سایه‌ی گیسوی نگار آخر شد
مهیا شد و راهی شدم، بر خاکش، بر تربتش سجده کردم،با او درد دل کردم،با آقا خلوت کردم در دل.
پیش از زیارت رویایی ساخته بودم در ذهنم، از شهادتگاهش، از شهری که پیکر لطیف و سیمای ماهش آرمیده و لب‌هایی که تشنه بودند و قلبی که به خاطر قاسم و عباس، علی اصغر و علی اکبر پاره پاره است.
بهشت است آن که من دیدم نه رخسار
کمند است آن که وی دارد نه گیسوی
با خود گفتم؛ از آقا بسیار خواهم خواست! اما هنگامه‌ی زیارت نمی‌دانستم چه می‌خواهم؟!
به یاد هم قطاران سفر کرده افتادم، هم قطارانی که به عشق حسین به رزم رفتند و به عشق عباس دست و پا دادند.
هنگامی که چشمان گناه آلودم به ضریح شش گوشه‌اش افتاد، از خود شرمگین شدم! تازه فهمیدم چه می‌خواهم؛ خودش را!
هر چه که در ذهن مادی نقش بسته بود، از یاد رفت، آیا شرم اجازه‌ی خواستن به آن کوچکی را می‌دهد؟! اصلاً هنگامی که چشمانت به گنبد مینایی آقا می‌افتد هوش از عقل می‌پرد، گیج و منگ می‌شوی! از افسون چشمش مست می‌شوی؛
قتلگاهش چه غریب است. غم جانفزایی دل را می‌فشرد، یاد آن روز غریب می‌افتی، ظهر عاشورا، آفتاب تفتیده، لب‌های خشکیده، خاک غرق در خون، شمشیرهای از نیام بر آمده و شیون زنان و کودکان اهل بیت!
وای! وای!
اینجا خود، نوحه است، مرثیه است. نوحه برای چه؟ نگاهش کنی اشک از چشمانت جاری می‌شود، بر آستانش سجده کنی هق هق گریه‌ات به آسمان می‌رود. دست‌هایت را بر قتلگاه حلقه کنی، حال و هوایی بر دلت می‌باراند! نوحه به چه کار آید؟!
در راه، فرات را دیدم پر آب! وقتی به نینوا رسیدم، گفتم بار پروردگارا! این همه آب؛ آن وقت حسین تشنه؟! عباس تشنه؟!
دمی را در کنار رود فرات، خیره به آن نگریستم؛ چگونه توانستی خود را از سرور جوانان بهشت دریغ کنی؟! شرمت مشد؟!
به صدای رود گوش دادم،حرفها برای گفتن دارد، فرات دل خونی دارد از ظهر عاشورا، صدای زینب را؛ صدای فرات، صدای هل من ناصر حسین است که سال‌ها در رود جاری است. آینه‌ی ظهر عاشوراست، فرات!
سقای کربلا را ببین چگونه غریبانه آن سوتر آرمیده است! فاصله با قافله سالار عشق اندک است.آن گونه که حسین، عروج عباس را دیده است. فاصله یک جرعه آب فرات است! همانجایی است که رفته بود مشک‌های عشق را پر کند برای شقایق‌های خیمه‌گاه؛ نهر علقمه اما خشکیده است اکنون از شرم عباس!
عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم
روی و ریای خلق به یکسر نهاده‌ایم
بی زلف سرکشت سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم
زینب را می‌بینی بر تلی از خاک ایستاده و شاهد طوفان کربلاست؟! تلی که زینب، پرپر شدن شقایق‌های آسمانی را دیده‌ است.
باید دید؛ باید با پای برهنه راهی مزارش شد. هنگامی که دیدگان به سوی کربلا خیره می‌شود؛ درد و رنج عاشورا، رود پر راز فرات، ظهر سوزان نینوا، به آتش کشیده شدن خیمه‌ها، همه و همه از مقابل چشمانت عبور می‌کنند.
عاشورایی که قرنهاست به یاد مانده؛
... و از آن سفر، اکنون به جز خاطراتی، کفن متبرکی به یادگار مانده تا در آن بیارامم!
تورا نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

*نویسنده:محمد صفری
مسئله اینجاس که یه مجاهد باید عاشق باشه ... باید عاشقانه زندگی کنه ... اخه خیلی وقت نداره ... بایدسریع بگذره ... پس کارهاش را باید سریعی انجام بده ... چه چیزی سریعتر از عشق عمل می کند ... عقل ... نفس ... دل ... همه لنگ می زنند ... والله ... باید بروم ...

نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]