سفارش تبلیغ
صبا ویژن
zealous - Every religion has a koid of monasticim and the monasticim of th

میدان مقاومت

شنبه 86 فروردین 25 ساعت 11:0 عصر
بلوار روبروی مسجد و مغازه های اطراف آن،‌حال و هوای معنوی (یادمان دفاع مقدس شهدا) را گرفته بود. داخل مسجد هم ما را یاد آن روزها، مردان و زنانش نمی انداخت. نماز خواندیم، فقط نماز خواندیم. با آقای مهندس فخری و عکاس باشی عزیز و آقای اسماعیلی برگشتیم.
هنوز نتوانستیم حال و هوای معنوی را بر اردو حاکم کنیم و از این جهت نگران و ناراحت بودم. احساس می کردم تا اینجا سفرمان عبث بوده. که ناگهان خبر رسید به زیارت شهید تازه تفحص شده ای می رویم. هیجان و اضطراب جدیدی داشتم ...
آقای ابراهیمی برایمان از خرمشهر و میدان مقاومتش، از دردهایی که در دوران سازندگی و اصلاحات بر مردم خرمشهر و خوزستان گذشت. از فساد در خوستان و وضع فرهنگی آن. از شهدایش و از خانواده هایشان.در صدا و وجودش احساس می کردم که گفتن این حرفها را وظیفه خود می داند، تا بیان کند.او از این موقعیت اطلاع رسانی خود استفاده می کرد.
از میدان مقاومت و خیابان های لاله گون خرمشهر و مسجد جامع گفت و ما را به دهه‌ی شصت برد ...
اسمش حسین بود_ اهل مشهدالرضا_ محرم و صفر بود ماه حسین و شهادت_ پس فردا شهادت امام رضا علیه السلام. آقا حسین ما را دعوت کرده بود به دیدنش برویم و خود را در وجود پاکش بیابیم. و ما زائران این – دست و صورت را به استخوان و خاک تن او تبرک کردیم – عجب شبی بود، ای کاش شما و همه مردم این فضا را تجربه و درک کنید. بعضی از بچه ها ناراحت فضای بدونامناسب مسجد جامع بودن که زیارت یک ساعته این شهید مرحمی بر دردهایشان بود. حال و هوای شهید وشهادت دراردو پیچیده بود . صورت همه برافروخته، چشمها همه قرمز چون خون شهید و پرآب برای غسل تن بی غسل آن شهید. و همه عطر شهید بر دست و صورت داشتن.

هوا خنک بود. اسمان صاف و پرستاره. به رحمت و نعمتی که شامل حالمان شده فکر می‌کردم. به یقین "خدا با ماست

نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


در هشت، ده و سیزده و سی دقیقه

چهارشنبه 86 فروردین 22 ساعت 1:0 صبح

حامد آقا و فاتح به ریل آهن کنار پادگان دوکوهه اشاره داشتن و رابطه اش را به طنز با سوزبان تعریف می کردن. ساعت هشت و سی دقیقه صبحانه خوردیم، مربا و کره، چای هم بود و نان.
بعد از گرفتن وضو. بالای ساختمان ذوالفقار. راوی کم سن و سال (25 ساله حدوداً) موقعیت منطقه را تشریح کرد. معلوم بود درسش را خوب حفظ کرده.

وقت سخنرانی سید پویان (مستول اردو) رسیده بود. "شما امروز با دوکوهه کاری ندارید". جمله وحشتناکی بود که دوستان را شوکه کرد. و سید نوید خبر خوش هسته‌ای (آخ ببخشید). وسید نوید داد که آخرین کوچه‌ی مسیر آسمانی ما دوکوهه خواهد بود و شب آخر اینجا نزدیک همین ساختمانها و حسینیه و میدان صبحگاه و حسینیه‌ی گردان تخریب خواهیم بود.
ساعت حدود ده و سی بود.

تا خرمشهر فاصله زیاد بود. اولین شماره نشریه پخش و اولین مسابقه اردو هم اعلام شد. غلط یابی از مسیر اولِ کوچه‌های آسمان.
بعضی از دوستان اتوبوس ما بیش از پنج بار نشریه را مطالعه کردن که جای بسی خوشحال برایمان بود. بصورت همزمان نشریه در داخل اتوبوسهای دیگر هم پخش شد ولی مسابقه مخصوص اتوبوس ما بود.
آقای حنیف 99 برنده مسابقه شدن. جالب اینکه یکی از خانمها غلط یابی کرده بودن و یک نسخه هم با نام همسرشان تهیه کرده و در مسابقه شرکت کردن ... یک غلط را یادشان رفته بود در نسخه متعلق به خودشان وارد کنند ... همسر ایشان که تازه از خواب بیدار شده بود، برنده اعلام شدن.
ساعت از سیزده و سی دقیقه گذشته بود ...


نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


Pas Harkat Mikonim

دوشنبه 86 فروردین 20 ساعت 1:42 صبح

اپیزود اول // نمازخانه

اولین بلاگر ناآشنایی که دیدم داخل نمازخانه سازمان ملی جوانان قم بود. ساکش را زیر سر گذاشته بود و با موبایلش بازی می‌کرد. لاغر، عینکی و با محاسن سیاهِ بلندِ مرتب. با لهجه اصفهانی سلام داد و آغازی شد بر دوستیمان.
پسر شلوغ، پرگفتمان و البته شوخ طبع و باادبِ اردوی از پلاک تا بلاگ (بازدید از مناطق عملیاتی جنوب).
آقا پویا ... پرتو خان زبل و دوستان ...
++
داخل نمازخانه دیدم همه بی کار هستن، به ذهنم رسید نشریه کوچه های آسمان، مسیر دوم و سوم را همین جا با کمک دوستان آقایان پرتو، وصلت، قافله شهداء، میرغنی، مجاهد، حامدآقا، فاتح،‌ نیک‌خواه مرتب و منگنه کردیم. دستشون درد نکنه کارمون چهار پنج ساعتی جلو افتاد.
نماز مغرب/ نمازخانه دو ونیم در چهار متر/ قبله هم مایل به راست/ جا محدودتر شد، بعضی بیرون نمازخانه داخل سالن و راهرو نماز خواندن ... قبول باشه.

اپیزود دوم // پس حرکت می‌کنیم

ساعت از هفت گذشته بود، اتوبوسها با چهار ساعت تاخیر از تهران رسیدن. واحد فرهنگی شروع به کار کرد ... آقای فاتح نوشته های اطراف اتوبوس را چسباند. آرامش و اطمینان ایشان واقعاً مثال زدنی بود. ایشان قبل از اینکه به مرحله عملیاتی این کار برسد، رویش خیلی خوب فکر کرده بود و مکانیزمش را تعریف کرد ... ازایشان تشکر می کنم.
کتب و نشریات و لوح های فشرده تهیه شده را از اتوبوس مخصوص خانمها به اتوبوس دیگری منتقل کردیم ... انتقال حدود 1000 قلم کالای فرهنگی در مدت زمان یک ربع بسیار عالی بود. شکر خدا را.
دوستان واحد اجرایی مشغول پذیرایی از میهمانان تازه رسیده بودن ... چای می دادن.
نزدیک ساعت نه شب بود که حرکت کردیم. باران می آمد. بچه ها خسته بودن، محیط اتوبوس شاد نبود. ناآشنایی وبلاگ نویسها نسبت‌به‌هم موج میزد. تصمیم گرفتم خود را معرفی کنم تا جو را عوض کنم. سید پویان مرا معرفی کرد. یه مقدار صحبت کردم. سخنران خوبی نیستم.

اپیزود سوم // بی خیال، خدا با ماس

خودم نمی‌توانستم و نمی‌رسیدم کسی از واحد فرهنگی هم مسئولیت چاپ خبرنامه اردو را قبول نکرد. فاتح به اتوبوس متاهلین رفت. چرا نمی دانم ... غلامعلی پیش سید بود و برای کارهای فرهنگی نیازش داشتم. حامدآقا اینقدر خسته بود که احساس کردم مزاحم ایشان می شوم ... به ناچار بی خیال شدم.
آقای پرتو حرف میزد ولی من گوشم بنگ بود و نمی شنید. "شرمنده دادا خیلی خسته بودم". ساعت از یک و نیم گذشته بود که خوابیدم.
++
آسمان گرگ و میش است - و وقت نماز - آب و هوای لرستان و آب سرد - وضو و نماز لذت بخش -  از چاپ نکردن خبرنامه ناراحت بودم- نماز که تمام شد گفتم "بی خیال، خدا با ماس"


نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


کوجه های آسمان

یکشنبه 86 فروردین 19 ساعت 1:45 صبح

* به دستگاه کپی تکیه دادم، مضطرب و نگران. ولی احساس می کنم همه چیز تحت کنترله. "خدایا کمکم کن"

پشت سرم غلامعلی‌مجاهد و علی‌اقا

 صاحب 27-28ساله‌ی مغازه نشستن و باهم صحبت می‌کنن. حدود هشت ساعته اینجا را قُرُق کردیم، دستگاه پرینتر با سرعت تمام کار می‌کند. علی‌اقا(صاحب مغازه) سیگار دود می‌کنه شاید از خستگیش کم بشه ...توی چشماش می خونم، نگرانه، ساعت حدود 10 شبه و هنوز دو سه ساعتی نشریه کار داره ...نگران خانومِشه که تنها منتظر رسیدن اونه تا با هم شام بخورن،تصویر این انتظار اذیتش می‌کنه.مجاهد و علی‌اقا با هم گرم گرفتن ...

ساعت حدود 11 شده. با حسن رفته بودیم فیلم برای پخش توی اتوبوسها تهیه کنیم و نشریات آماده شده را برای برش به چاپخونه آقای برقعی بردیم. از اینکه تونستیم مشکل منگنه کردن نشریه را حل کنیم خیلی خوشحالم، شکر. علی‌اقا سیگاری را دوی لبش گذاشته و روشن می‌کنه ...

به بیرون مغازه نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گم،  می‌دونم خدا با ماست ...

 

** مجاهد و حسن را با نشریات آماده شده راهی کردم. قراره تا صبح، خونه مجاهد بیدار بمونیم و نشریه را منگنه کنیم. ساعت حدود 11 و نیم شبه. خانم علی‌اقا زنگ زد و جویای دیر آمدنش شد. من خیلی خجالت کشیدم و خودم را جای علی و خانمش گذاشتم. اگر صبح نشریه را به خیابان اکس نبرده بودم برای بررسی و تایید مطالب، الان علی پیش خانمش بود و ما هم دوسه ساعت از برنامه عقب نمی‌ماندیم.

حدود ده ساعته اینجا هستم، صفحه‌ی آخره نشریه سوم است.با علی‌اقا حساب‌وکتاب می‌کنم و فاکتور می‌گیرم. نصف 3600 برگه نهایی را داخل کارتون می‌گذارم، پارچه‌نوشته‌های جلوی اتوبوس و سی‌دی‌های فیلم سینمایی و مستند جنگ را داخل نایلونی بزرگ می‌گذارم. برای هر اتوبوس سه فیلم تهیه کردیم و برای هر منطقه عملیاتی هم فیلم مستند و رایت‌گری‌های مختلف.

ساعت نیم ساعت اول پنجشنبه 24 اسفند را نشان می‌دهد. تا خانه مجاهد حدود بیست دقیقه پیاده راه است، کارتون و نایلون به‌دست از روی پل رد می‌شوم و فکرهایی به ذهنم خطور می‌کند.

با خودم می‌گم نه، این طوری نیست ! حتما واحدهای دیگر (مدیریت و واحد اجرایی) همه‌ی جوانب کار را در نظر گرفته‌اند. روی ریزترین مسائل کار کرده اند.

نه، مطمئن باش روی همه چیز اشراف کامل دارند.

چرا آقای نجمی اردو نمی‌آد؟ چرا آقای مهندس اینقدر مطمئن و راحت در محل کارش نشسته بود؟ یعنی هیچ مسئله‌ی نگران کننده‌ای نیست؟ این اطمینان از کجا می‌آید؟ به سید فکر می‌کنم که چقدر زحمت کشیده و چه بار سنگینی روی دوشش است!

هنوز نیامدن آقای نجمی برایم قابل هضم نیست.

 

*** نزدیک یک شب در خانه مجاهد هستم. طبقه‌ی پایین بچه‌ها مشغول منظم کردن نشریه اول هستن.نیم ساعت بعد شام مجردی (تخم مرغ) را خوردیم. بعد از ساعت دو کار نشریه اول به همت مجاهد و حسن تمام شد.

مثل پدرم صدای خوروپوف حسن آزاردهنده است. من عادت دارم. مجاهد هم خوابیده. سوره نبا را زمزمه می‌کردم، ناتمام خوابم برده.

صدای اذان می‌آید، نزدیک پنج صبح. نماز غریبِ قریبِ لذت بخشی است. از درونم زمزمه می‌کنم "خدا با ماست".

بچه‌ها از فرط خستگی هنوز خوابن،آرام آرام بلند می‌شن. نشریه کوچه‌های آسمان/ مسیر اول/ را برای هر اتوبوس تقسیم می‌کنم. هر اتوبوس 36 نشریه و 36 پیامی از شهید. به پیام‌ها نگاه می‌کنم، زحمات مجاهد به ثمر نشسته و کار خوبی از آب درآمده.

کارها دسته بندی و تقسیم می‌شود. حسن،تهیه نوشته‌ها و عکس‌های اطراف اتوبوس‌ها، مجاهد، برش بقیه صفحات نشریه، من هم پی‌گیری دیگر لوح‌های فشرده فیلم و مستند.

 

**** ساعت دو و بیست دقیقه است به سمت سازمان ملی جوانان قم حرکت می‌کنیم. راننده آژانس از دوستان دوران ابتدایم است. اسمش یادم نمی‌آید ولی اسمم را یادش هست! آقای عبداللهی، خودش را معرفی کرد. یک ربع به سه جلوی در سازمان بودیم. یکی دو نفر آمده بودن. بچه مذهبی‌های بی‌نظم !!؟

دو ساعت بعد تقریباً همه آمده بودن و همه چیز حاضر بود. اتوبوسها حدود ساعت 7 شب به قم رسیدن(چهار ساعت دیرکرد). تازه متوجه شدم اطمینان آقای مهندس و نیامدن آقای نجمی چه عواقبی دارد. به چهره‌ی آقای فضلِ همیشه خندان نگاه می‌کنم – اخم کرده زیربار مسئولیت – احساس می‌کنم شاید نیروی اجرایی کافی نداشته باشد ... مسئولیت خودم در واحد فرهنگی اصلاً سبک نیست. تمامی محتوای وبلاگها بعد از اردو به نحوه‌ی مدیریت فرهنگی ما بستگی دارد ...

به آسمان صاف بعد از بارانِ عصر نگاه می‌کنم. اطمینانی در قلبم و روحم موج می‌زند خدا با ماست، پس حرکت می‌کنیم ...

 

 

  1. کوچه‌های آسمان (نشریه اردو) حاصل سه هفته سعی و تلاش دوستان بود. توی نشریه حرف‌های زیادی گفته شده و گفته نشد... که به مرور در این بلاگ قرار داده خواهد شد.
  2. تو این مدت که از اردو گذشته خیلی‌ها در مورد اردو نوشتن ... خاطرات تلخ و شیرین اردو ... نقد و پیشنهاد ... از همشون تشکر می‌کنم. ولی چیزی که من و ما را آزار داد، به میان کشیدن مسائلی بود که اصلا توی اردوی ما جایی نداشت. این حرکت را مغرضانه و به دور از اخلاق نبوی می دونم و به عنوان یکی از حاضرین در این اردو، آقای محمد مسیح مهدوی را خاطر توهینی که به این جمع صد نفره کردن مورد بازخواست قرار میدم. آقای مهدوی شما اخلاق اسلامی را رعایت کردید؟
  3. بچه‌های اردو خیلی گل و بلبل و سنبلَن ... اصلا انتظار این همه مهر و محبت و دوستی و آرامش را نداشتم ... و همین طور انتظار این همه ناهماهنگی و ضعف مدیریت اردو را ...
  4. بنده هر کاری کردم، وظیفه بود ... خدمت_گزار زائران و مدعوین شهدا بیش نیستم.
  5. مطمئناً‌ اشکالات و ضعف‌های زیادی در کار من بوده. عاجزانه از شما می‌خام که من و عملکرد واحد فرهنگی را مورد نقد قرار داده و مطالب را با استفاده از ایمیل در اختیار بنده قرار بدین. باتشکر.
  6. راستی ... سلام ... ببخشید طولانی شد ... چون دیر شده ... همه را باهم گذاشتم در یک پست. در واقع چهار * پست بود . باتشکر.

نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


تمدن شاخ دار

دوشنبه 85 اسفند 7 ساعت 9:11 صبح

حقایق حیرت آور این است :
43 درصد آمریکایی­ها
27 درصد آلمانی­ها
16 درصد انگلیسی­ها
گمان می کنند، «این فلسطینی­ها هستند که سرزمینهای اشغالی را اشغال کرده­اند!!»

تعجب آورتر این که:
22 درصد آمریکایی­ها
27 درصد آلمانی­ها
38 درصد انگلیسی­ها
تصور می کنند، «شهرک­نشین­ها فلسطینی­اند و اسرائیل برای اسکان فلسطینی­ها شهرک­ها را احداث کرده !!»

این تنها نمونه کوچکی از نتایج پژوهشی است که در اروپا و آمریکا تحت نظارت پروفسور «گریگ وایلو» از دانشگاه گلاسکو اسکاتلند صورت گرفته و در قالب کتابی با عنوان «اخبار ناخوشایند از اسرائیل» چاپ شده است.
از نمونه های جالب توجه دیگر آنکه وقتی از افراد شرکت کننده در پژوهش درباره عملیات شهادت طلبانه فلسطینی ها پرسیده شده است تقریبا همه آنها جواب دادند که اینگونه اقدامات به کلی از ایده معقولیت خارج است شنیدن چنین پاسخی از شهروندان معرب زمین کاملا طبیعی و قابل پیش بینی است، چرا که رسانه­های غربی تنها به انعکاس ظاهر عملیات­های شهادت طلبانه می­پردازند بی­آنکه کوچکترین توضیحی درباره انگیزه و علل انجام چنین عملیات­های شهادت طلبانه مبارزان فلسطینی تنها واکنش ممکن برای آنها در راستای نفی و محکومیت اشغال نظامی اراضی فلسطین توسط اسرائیلی­ها و توسعه طلبی وحشیانه آنهاست هم چنین نمی داند که این گونه عملیات­ها تنها اقدام ممکن برای حفظ و احیای کرامت،‌عزت و حقوقی است که توسط اسرائیلی­ها پایمال شده است.
می فهمیم که ...
خواندن این کتاب را به دوستان پیشنهاد می نماییم ... جامعه خواب رفتگان مسلمان.


نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


خنجر بی دسته

جمعه 85 بهمن 20 ساعت 8:52 صبح

و چنان رعد شنیدیم که دلیری غرید
نه دلیری، که از این بادیه شیری غرید

.گفت: فریاد رسی نبود، ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نبود، ما هستیم
گفت: ماییم ز سر تا به شکم محو هدف
خنجری داریم بی­تیغه و بی­دسته به کف
نصف شب خفتن ما، پاس دهی­های شما
بعد از آن، پاس دهی­های شما، خفتن ما
الغرض ماییم بیدار دل و سر هشیار
خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت قرار ...

 اسم شاعر را نمی دانم.
..............
وبلاگ روح الله. تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه ما هستیم.



نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


یاران ره عشق منزل ندارد!

چهارشنبه 85 بهمن 11 ساعت 8:6 صبح
عشقی که گونه‌های تر صورتت را نوازش کند. عشقی که بغض گلویت را باز کند و قلب سیاه و پر از دردت را به تپش وا دارد! در راه عشق سفری رفتم و آن را در آغوش گرفتم، با او عشق بازی هم کردم،لمسش کردم،بر لبم احساسش کردم،با غبار غمش مژه‌هایم را تازه کردم،با چشمانم مزه مزه‌اش کردم.با قلبم به ضیافتش رفتم و بر مزار شقایقش بوسه زدم.
از ته دل مویه کردم،زار زدم و برای مظلومیتش ضجه سر دادم. تن را در کنارش یله کردم تا شاید دمی بیاسایم.
در آغوشش گرفتم.نمی‌دانستم چه می‌خواهم؟! جز این چه می‌توانستم،رسمش همین است! سالها برای دیدارش، در فراقش گریستم، دم بر نیاوردم! اما سرانجام وصال حاصل شد.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل همه در سایه‌ی گیسوی نگار آخر شد
مهیا شد و راهی شدم، بر خاکش، بر تربتش سجده کردم،با او درد دل کردم،با آقا خلوت کردم در دل.
پیش از زیارت رویایی ساخته بودم در ذهنم، از شهادتگاهش، از شهری که پیکر لطیف و سیمای ماهش آرمیده و لب‌هایی که تشنه بودند و قلبی که به خاطر قاسم و عباس، علی اصغر و علی اکبر پاره پاره است.
بهشت است آن که من دیدم نه رخسار
کمند است آن که وی دارد نه گیسوی
با خود گفتم؛ از آقا بسیار خواهم خواست! اما هنگامه‌ی زیارت نمی‌دانستم چه می‌خواهم؟!
به یاد هم قطاران سفر کرده افتادم، هم قطارانی که به عشق حسین به رزم رفتند و به عشق عباس دست و پا دادند.
هنگامی که چشمان گناه آلودم به ضریح شش گوشه‌اش افتاد، از خود شرمگین شدم! تازه فهمیدم چه می‌خواهم؛ خودش را!
هر چه که در ذهن مادی نقش بسته بود، از یاد رفت، آیا شرم اجازه‌ی خواستن به آن کوچکی را می‌دهد؟! اصلاً هنگامی که چشمانت به گنبد مینایی آقا می‌افتد هوش از عقل می‌پرد، گیج و منگ می‌شوی! از افسون چشمش مست می‌شوی؛
قتلگاهش چه غریب است. غم جانفزایی دل را می‌فشرد، یاد آن روز غریب می‌افتی، ظهر عاشورا، آفتاب تفتیده، لب‌های خشکیده، خاک غرق در خون، شمشیرهای از نیام بر آمده و شیون زنان و کودکان اهل بیت!
وای! وای!
اینجا خود، نوحه است، مرثیه است. نوحه برای چه؟ نگاهش کنی اشک از چشمانت جاری می‌شود، بر آستانش سجده کنی هق هق گریه‌ات به آسمان می‌رود. دست‌هایت را بر قتلگاه حلقه کنی، حال و هوایی بر دلت می‌باراند! نوحه به چه کار آید؟!
در راه، فرات را دیدم پر آب! وقتی به نینوا رسیدم، گفتم بار پروردگارا! این همه آب؛ آن وقت حسین تشنه؟! عباس تشنه؟!
دمی را در کنار رود فرات، خیره به آن نگریستم؛ چگونه توانستی خود را از سرور جوانان بهشت دریغ کنی؟! شرمت مشد؟!
به صدای رود گوش دادم،حرفها برای گفتن دارد، فرات دل خونی دارد از ظهر عاشورا، صدای زینب را؛ صدای فرات، صدای هل من ناصر حسین است که سال‌ها در رود جاری است. آینه‌ی ظهر عاشوراست، فرات!
سقای کربلا را ببین چگونه غریبانه آن سوتر آرمیده است! فاصله با قافله سالار عشق اندک است.آن گونه که حسین، عروج عباس را دیده است. فاصله یک جرعه آب فرات است! همانجایی است که رفته بود مشک‌های عشق را پر کند برای شقایق‌های خیمه‌گاه؛ نهر علقمه اما خشکیده است اکنون از شرم عباس!
عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم
روی و ریای خلق به یکسر نهاده‌ایم
بی زلف سرکشت سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم
زینب را می‌بینی بر تلی از خاک ایستاده و شاهد طوفان کربلاست؟! تلی که زینب، پرپر شدن شقایق‌های آسمانی را دیده‌ است.
باید دید؛ باید با پای برهنه راهی مزارش شد. هنگامی که دیدگان به سوی کربلا خیره می‌شود؛ درد و رنج عاشورا، رود پر راز فرات، ظهر سوزان نینوا، به آتش کشیده شدن خیمه‌ها، همه و همه از مقابل چشمانت عبور می‌کنند.
عاشورایی که قرنهاست به یاد مانده؛
... و از آن سفر، اکنون به جز خاطراتی، کفن متبرکی به یادگار مانده تا در آن بیارامم!
تورا نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

*نویسنده:محمد صفری
مسئله اینجاس که یه مجاهد باید عاشق باشه ... باید عاشقانه زندگی کنه ... اخه خیلی وقت نداره ... بایدسریع بگذره ... پس کارهاش را باید سریعی انجام بده ... چه چیزی سریعتر از عشق عمل می کند ... عقل ... نفس ... دل ... همه لنگ می زنند ... والله ... باید بروم ...

نوشته شده توسط : zealous

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2   3   4      >